فانوس

دشت ها حوصله سبزه ندارند دیگر ...
فانوس

عشق یک سینه و 72 سر میخواهد
بچه بازیست مگر
عشق جگر میخواهد...

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۸
    1252
  • ۹۹/۰۷/۱۵
    1251
  • ۹۹/۰۵/۲۲
    1250
  • ۹۹/۰۵/۲۲
    1249
  • ۹۹/۰۵/۱۲
    1248
  • ۹۹/۰۳/۳۱
    1247
  • ۹۹/۰۳/۳۱
    1246
  • ۹۸/۰۱/۱۴
    1246

۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جبهه» ثبت شده است

راه تو را میخواند...

جمعه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۴:۱۶ ب.ظ

هوالشهید :|


پدر و مادرم می‌گفتند بچه‌ای و نمی‌گذاشتند بروم جبهه.

یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد ، لباسهای صغری خواهرم را روی لباسم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه آوردن آب از چشمه ، زدم بیرون.

پدرم که گوسفندها را از صحرا می‌آورد، داد زد:«صغری کجا؟» برای اینکه نفهمد سیف‌الله هستم، سطل آب را بلند کردم که یعنی می‌روم آب بیاورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباس‌ها را با یک نامه پست کردم.

یکبار پدرم آمده بود و از شهر تلفن رد. از پشت تلفن گفت: ای بنی صدر! وای به حالت ، مگر دستم بهت نرسه...

  • فانوس

برای شهادت آمدم

جمعه, ۴ بهمن ۱۳۹۲، ۱۰:۲۱ ق.ظ

هوالشهید:|


رفته بودیم بیمارستان باختران به مجروحین سر بزنیم.

بینشان پسرک نوجوانی بود که هنوز صورتش مو نداشت ، دستش قطع شده بود و آن را بسته بودند.

جلو رفتم، دستی به سرش کشیدم و با حالت دلسوزانه‌ای گفتم: خوب می‌شی ، ناراحت نباش .

خیلی ناراحت شد. گفت: شما چی فکر کردید؟ من برای شهادت آمدم .

از خودم خجالت کشیدم.

رفتم تا به بقیه سرکشی کنم. وقتی برمی‌گشتم پسرک را دیدم.

جلو رفتم...

پ.ن: شهید شده بود...

  • فانوس

نکنه مثل ماجرای کربلا...

چهارشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۲، ۰۷:۱۱ ق.ظ

هوالشهید :|‌

نزدیک اذان صبح بود.توی جلسه هر طرحی برای تصرف تپه می دادیم به نتیجه نمی رسید.
ابراهیم رفت نزدیک تپه، رو به قبله ایستاد و با صدای بلند اذان گفت.
هر چه گفتیم:"نگو! می زننت!"
فایده ای نداشت.آخرای اذان بود که تیر به گلویش خورد و او را مجروح کرد.
هوا که روشن شد هیجده عراقی به سمت ما آمدند و تسلیم شدند.

  • فانوس

سنگر خالی

يكشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۲، ۱۱:۳۳ ق.ظ

هوالشهید:|


توی سنگری، ده پانزده متری من بود.

داشتیم آتش می‌ریختیم ، صدام زد.

رفتم توی سنگرش، دیدم گلوله خورده ، با چفیه زخمش را بستم و خبر دادم تا ببرندش عقب.

موقع رفتن گفت: اسلحه‌ام اینجاست ، تا هوا روشن بشه یه بار از سنگر من تیراندازی کن، یک بار از سنگر خودت که عراقی‌ها نفهمند سنگر من خالی شده...

  • فانوس

شرمنده...

سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۲، ۰۴:۱۴ ب.ظ
هوالشهید:|‌

عادت داشتند با هم بروند منطقه؛ بچه‌های یک روستا بودند.
 فرمانده‌شان که یک سپاهی بود از اهالی همان روستا، شهید شد.
همه‌شان پکر بودند. می‌گفتند شرمشان می‌شود بدون حسن برگردند روستایشان.

همان شب بچه‌ها را برای مأموریت دیگری فرستادند خط.

هیچ کدامشان برنگشتند.


پ.ن:

دیگه شرمنده‌ی اهالی روستایشان نشدند...

  • فانوس

خراش کوچیک

دوشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۲، ۱۱:۰۳ ق.ظ

هوالکافی:|


داییش تلفن کرد گفت «حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشستین؟

گفتم :نه، خودش تلفن کرد. گفت دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می کنه می آد.

گفت شما نمی خواد بیاین، خیلی هم سرحال بود.

گفت: چی رو پانسمان می کنه؟

دستش قطع شده. (همان شب رفتیم یزد)

به دستش نگاه می کردم ، گفتم «خراش کوچیک! » ، خندید.

گفت: دستم قطع شده، سرم که قطع نشده... 


پ.ن:

1- شهید حسین خرازی

2- هفته بسیج گرامیباد

  • فانوس

عشقی

يكشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۲، ۰۹:۰۵ ق.ظ

توی مدرسه صدایش می‌زدیم حسین عشقی.

یادم نیست چرا.

با هم رفتیم جبهه، با هم رفتیم تخریب.

یک بار که رفته بودیم برای شناسایی و معبر زدن، رفت روی مین.

بدون حسین برگشتم.

توی دفترچه خاطراتم نوشتم :‌حسین عشقی به عشقش رسید ...

  • فانوس

خمپاره

پنجشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۲، ۱۲:۲۵ ق.ظ

هوالکافی :|‌


اگه خمپاره عمل میکرد،تیکه تیکه میشد بدنش.

تا به خودمون اومدیم دیدیم خمپاره بهش خورده .

نگاه کردم دیدم داره میگه:


السلام علیک یا اباعبدلله


خمپاره رو نگاه میکرد ، میخندید تا اینکه

به دیدار اربابش رفت...

  • فانوس