پرکشیدن یواشکی
هوالشهید :
یواشکی وسایلش رو جمع کرد و رفت جبهه
باید معبر باز میکردن
وقت نبود
یواشکی رفت رو مین
معبر رو باز کرد واسه رفقاش
و خودش یواشکی پرکشید
- ۸ نظر
- ۰۱ تیر ۹۳ ، ۰۰:۳۸
هوالشهید :
یواشکی وسایلش رو جمع کرد و رفت جبهه
باید معبر باز میکردن
وقت نبود
یواشکی رفت رو مین
معبر رو باز کرد واسه رفقاش
و خودش یواشکی پرکشید
دین آنست که مرا غرقۀ دلدار کُنَد
گیرَدَم دلبر و این تن به سَرِ دار کُنَد
تنِ بی دل به تماشایِ جهانی بِبَرد
دلِ تن را پیِ معشوق ، نگهدار کُند
چَشمِ دل باز کُند تا رُخِ دلبر بیند
جمله را خالِ جمالِ خَدِ آن یار کند
غیر و زشتی به نظرگاهِ خیالم نَکِشَد
وَر کِشیدم سَرِ غیرت همه اَم زار کند
زارِ سَر را به عتابِ دلِ خویشم بِکُشَد
تَبِ دل باز نگاه را سویِ بازار کند
دین آنست که تو را شاعرِ شَبکار کند
آسمانت چو منِ دلشده پُر بار کند
در حَرَم ، عاشق و معشوق یکی دل بکند
گیرَدَت دلبر و خود ، تَن به سَرِ دار کُنَد
هوالشهید :
15سال بعد از عملیات «والفجر مقدماتی»، از دل خاک فکه، پیکر مطهر شهیدی را یافتند که اعداد و حروف نقش بسته بر پلاکش زنگ زده بود، ولی در جیب لباس خاکی اش برگه ای بود کوچک که نوشته هایش را با کمی دقت می شد خواند:
بسمه تعالی
جنگ بالا گرفته است.
مجالی برای هیچ وصیتی نیست…
تا هنوز چند قطره خونی در بدن دارم، حدیثی از امام پنجم می نویسم:
به تو خیانت می کنند، تو مکن.
تو را تکذیب می کنند، آرام باش.
تو را می ستایند، فریب مخور.
تو را نکوهش می کنند، شکوه مکن.
مردم شهر از تو بد می گویند، اندوهگین مشو.
همه مردم تو را نیک می خوانند، مسرور مباش…
آنگاه از ما خواهی بود…
پ.ن:
میلاد حضرت علی اکبر(ع) یل کربلا و روز جوان مبارک
هوالشهید :|
هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!!
یک روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می کنه.
شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: فکر کردی خیلی مردی
رضا گفت:بروبچه ها که اینجور میگن
چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه
به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه
مدتی بعد…
هوالشهید :|
سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد.
مسئول دفتر : این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی باز مرخصی میخواد.
فرمانده: پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمیشه که دوباره بری .
یک دفعه سرباز جلو آمد و سیلی محکمی نثار فرمانده سپاه کرد.
در کمال تعجب دیدم فرمانده خندید و آن طرف صورتش را برد جلو و گفت :
دست سنگینی داری پسر! یکی هم این طرف بزن تا میزان بشه.
بعد هم باهم رفتند داخل اتاق ، صورتش را بوسید و گفت:
ببخشید، نمی دانستم این قدر ضروری است ، می گم سه روز برات مرخصی بنویسند.
سرباز خشکش زده .
داشتند واسش مرخصی مینوشتند که یهو گفت: نمی خواد. من لیاقتش را ندارم.
بعد هم با گریه بیرون رفت.
بعدها شنیدم آن سرباز راننده و محافظ فرمانده شده .
یازده ماه بعد هم به شهادت رسید.
آخرش هم به مرخصی نرفت...
پ.ن:
فرمانده سپاه : شهید بروجردی
هوالشهید :|
واسه رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یه نفر داشتن تا روی سیم خاردارها بخوابه و بقیه از روش رد بشن.
داوطلب زیاد بود ،قرعه انداختند.
افتاد بنام یه جوون.
همه اعتراض کردند الا یه پیرمرد!
گفت: " چیکار دارید! بنامش افتاده دیگه! "
بچه ها از پیرمرد بدشون اومد.
دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوون .
جوون بلافاصله خودش رو به صورت انداخت رو سیم خاردار.
بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوون.
همه رفتن الا پیرمرد.
گفتند: " بیا! "
گفت " نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش!
مادرش منتظره...
هوالشهید:|
دو تا بچه یک غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های میخندیدند.
گفتم : این کیه؟گفتند: عراقی.
گفتم: چطوری اسیرش کردید؟
میخندیدند...
گفتند: از شب عملیات پنهان شده بوده.
تشنگی فشار آورده و با لباس بسیجیهای خودمان آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفت ، بعد پول داده بود.
اینطوری لو رفت . هنوز میخندیدند...