فانوس

دشت ها حوصله سبزه ندارند دیگر ...
فانوس

عشق یک سینه و 72 سر میخواهد
بچه بازیست مگر
عشق جگر میخواهد...

آخرین مطالب
  • ۹۹/۰۷/۱۵
    1251
  • ۹۹/۰۵/۲۲
    1250
  • ۹۹/۰۵/۲۲
    1249
  • ۹۹/۰۵/۱۲
    1248
  • ۹۹/۰۳/۳۱
    1247
  • ۹۹/۰۳/۳۱
    1246
  • ۹۸/۰۱/۱۴
    1246
  • ۹۷/۱۰/۱۷
    1245
  • ۹۷/۱۰/۱۶
    1244
  • ۹۷/۱۰/۱۵
    1243

۳۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

بهار مومن

چهارشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۲، ۱۰:۰۰ ب.ظ

هوالکافی:|


رسول خدا(ص) فرمودند :

"زمستان بهار مومن است. از شبهای طولانی اش برای شب زنده داری و از روزهای کوتاهش برای روزه داری بهره میگیرد."


درد نوشت :

زمستان رو به پایان است و ...
  • فانوس

حذر از عشق!؟ ندانم

سه شنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۲، ۰۲:۴۷ ب.ظ

http://www.zirmizi.com/wp-content/uploads/2013/09/koche-bagh.jpg

نقل قول : (از خاک تا افلاک


*شعر "بی تو مهتاب شبی" از فریدون مشیری و پاسخ زیبای هما میرافشار به آن* :


بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

 

در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:

 

یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

  • فانوس

استغفار کنید

سه شنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۲، ۰۱:۳۸ ب.ظ

هوالکافی:|


هر وقت غصه دار شدید، برای خودتان و برای همه مؤمنین و مؤمنات از زنده ها و مرده ها و آنهایی که بعدا خواهند آمد، استغفار کنید. غصه‌دار که می‌شوید، گویا بدنتان چین می‌خورد و استغفار که می‌کنید، این چین ها باز می شود.

مرحوم دولابی

  • فانوس

رعایت اصول الزامی ست

دوشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۲، ۱۰:۳۶ ق.ظ
هوالکافی:|

پیش نیاز تغییر در جهان
تغییر در خود است
  • فانوس

گل مصنوعی

شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۲، ۱۰:۰۰ ب.ظ

هولکافی:| 


گل مصنوعی هرگز درک نخواهد کرد بهار را...

  • فانوس

هر جا سخن از اعتماد است

جمعه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۲، ۱۱:۲۷ ب.ظ

حرف که از اعتماد شد

لوگوی بانک ملی اومد بالا

اصلن یه وعضیه

  • فانوس

دیروز امروز فردا

جمعه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۲، ۱۰:۴۸ ب.ظ

دیروز: از پذیرفتن بانوان بد حجاب معذوریم

امروز: از پذیرفتن بانوان با لباسهای تنگ و کوتاه معذوریم

فردا : جون مادرتون با لباس وارد شین

  • فانوس

راه تو را میخواند...

جمعه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۴:۱۶ ب.ظ

هوالشهید :|


پدر و مادرم می‌گفتند بچه‌ای و نمی‌گذاشتند بروم جبهه.

یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد ، لباسهای صغری خواهرم را روی لباسم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه آوردن آب از چشمه ، زدم بیرون.

پدرم که گوسفندها را از صحرا می‌آورد، داد زد:«صغری کجا؟» برای اینکه نفهمد سیف‌الله هستم، سطل آب را بلند کردم که یعنی می‌روم آب بیاورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباس‌ها را با یک نامه پست کردم.

یکبار پدرم آمده بود و از شهر تلفن رد. از پشت تلفن گفت: ای بنی صدر! وای به حالت ، مگر دستم بهت نرسه...

  • فانوس