راه تو را میخواند...
جمعه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۴:۱۶ ب.ظ
هوالشهید :|
پدر و مادرم میگفتند بچهای و نمیگذاشتند بروم جبهه.
یک روز که شنیدم
بسیج اعزام نیرو دارد ، لباسهای صغری خواهرم را روی لباسم پوشیدم و سطل آب
را برداشتم و به بهانه آوردن آب از چشمه ، زدم بیرون.
پدرم که گوسفندها را از صحرا میآورد، داد زد:«صغری کجا؟» برای اینکه نفهمد سیفالله هستم، سطل آب را بلند کردم که یعنی میروم آب بیاورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباسها را با یک نامه پست کردم.
یکبار پدرم آمده بود و از شهر تلفن رد. از پشت تلفن گفت: ای بنی صدر! وای به حالت ، مگر دستم بهت نرسه...