پسرم ناله نکن
هوالکافی:|
هر شب اینجا حسنم با تب و با ناله و آه
خیزد از خواب ، و با اشک همی صبح کند
به رخ ماه پدر آنچه گذشته ست اینجا
تا به فردای قیامت نرود از یادم
پ.ن:
پسرم ناله نکن،مادرت اینجاست هنوز...
- ۲۰ نظر
- ۱۳ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۰۰
هوالکافی:|
هر شب اینجا حسنم با تب و با ناله و آه
خیزد از خواب ، و با اشک همی صبح کند
به رخ ماه پدر آنچه گذشته ست اینجا
تا به فردای قیامت نرود از یادم
پ.ن:
پسرم ناله نکن،مادرت اینجاست هنوز...
هوالکافی:|
والدین هر کاری کنند
فرزندان هم یاد میگیرند
مثلا اگر حامی ولایت باشند
ویا حتی شهید شوند
هوالشهید :|
پدر و مادرم میگفتند بچهای و نمیگذاشتند بروم جبهه.
یک روز که شنیدم
بسیج اعزام نیرو دارد ، لباسهای صغری خواهرم را روی لباسم پوشیدم و سطل آب
را برداشتم و به بهانه آوردن آب از چشمه ، زدم بیرون.
پدرم که گوسفندها را از صحرا میآورد، داد زد:«صغری کجا؟» برای اینکه نفهمد سیفالله هستم، سطل آب را بلند کردم که یعنی میروم آب بیاورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباسها را با یک نامه پست کردم.
یکبار پدرم آمده بود و از شهر تلفن رد. از پشت تلفن گفت: ای بنی صدر! وای به حالت ، مگر دستم بهت نرسه...
هوالشهید:|
بیست و پنج سال پاسدار انقلاب بودن و بچه نداشتننش را همه می دانستند؛
اما کسی نمی دانست که کاک لطیف، حقوقش را تقسیم بر سه می کرد.
یک بخش برای خانواده اش، یک بخش برای برادر و پدر پیرش و بخش سوم برای بچه های یتیم مریوان. درست یک روز بعد از سفر آقا به مریوان بود که همه فهمیدند کاک لطیف، می خواست جای بچه ی نداشته اش، برای یتیم های مریوان پدری کند؛ همان روزی که همراه با کاک احمد کرمی، توسط گروهک پژاک، ترور و شهید شد...
هوالشهید:|
رفته بودیم بیمارستان باختران به مجروحین سر بزنیم.
بینشان پسرک نوجوانی بود که هنوز صورتش مو نداشت ، دستش قطع شده بود و آن را بسته بودند.
جلو رفتم، دستی به سرش کشیدم
و با حالت دلسوزانهای گفتم: خوب میشی ، ناراحت نباش .
خیلی ناراحت شد. گفت: شما چی فکر کردید؟ من برای شهادت آمدم .
از خودم خجالت کشیدم.
رفتم تا به
بقیه سرکشی کنم. وقتی برمیگشتم پسرک را دیدم.
جلو رفتم...
پ.ن: شهید شده بود...
هوالشهید :|
نزدیک اذان صبح بود.توی جلسه هر طرحی برای تصرف تپه می دادیم به نتیجه نمی رسید.
ابراهیم رفت نزدیک تپه، رو به قبله ایستاد و با صدای بلند اذان گفت.
هر چه گفتیم:"نگو! می زننت!"
فایده ای نداشت.آخرای اذان بود که تیر به گلویش خورد و او را مجروح کرد.
هوا که روشن شد هیجده عراقی به سمت ما آمدند و تسلیم شدند.
هوالشهید:|
توی سنگری، ده پانزده متری من بود.
داشتیم آتش میریختیم ، صدام زد.
رفتم توی سنگرش، دیدم گلوله خورده ، با چفیه زخمش را بستم و خبر دادم تا ببرندش عقب.
موقع رفتن گفت: اسلحهام اینجاست ، تا هوا روشن بشه یه بار از سنگر من تیراندازی کن، یک بار از سنگر خودت که عراقیها نفهمند سنگر من خالی شده...