فانوس

دشت ها حوصله سبزه ندارند دیگر ...
فانوس

عشق یک سینه و 72 سر میخواهد
بچه بازیست مگر
عشق جگر میخواهد...

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۸
    1252
  • ۹۹/۰۷/۱۵
    1251
  • ۹۹/۰۵/۲۲
    1250
  • ۹۹/۰۵/۲۲
    1249
  • ۹۹/۰۵/۱۲
    1248
  • ۹۹/۰۳/۳۱
    1247
  • ۹۹/۰۳/۳۱
    1246
  • ۹۸/۰۱/۱۴
    1246

۶۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهادت» ثبت شده است

پسرم ناله نکن

چهارشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۳، ۱۲:۰۰ ق.ظ

هوالکافی:|


هر شب اینجا حسنم با تب و با ناله و آه

خیزد از خواب ، و با اشک همی صبح کند

به رخ ماه پدر آنچه گذشته ست اینجا

تا به فردای قیامت نرود از یادم


پ.ن:

پسرم ناله نکن،مادرت اینجاست هنوز...

  • فانوس

فرزندان یاد میگیرند

جمعه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۰۰ ب.ظ

هوالکافی:|


والدین هر کاری کنند

فرزندان هم یاد میگیرند

مثلا اگر حامی ولایت باشند

ویا حتی شهید شوند

  • فانوس

راه تو را میخواند...

جمعه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۴:۱۶ ب.ظ

هوالشهید :|


پدر و مادرم می‌گفتند بچه‌ای و نمی‌گذاشتند بروم جبهه.

یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد ، لباسهای صغری خواهرم را روی لباسم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه آوردن آب از چشمه ، زدم بیرون.

پدرم که گوسفندها را از صحرا می‌آورد، داد زد:«صغری کجا؟» برای اینکه نفهمد سیف‌الله هستم، سطل آب را بلند کردم که یعنی می‌روم آب بیاورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباس‌ها را با یک نامه پست کردم.

یکبار پدرم آمده بود و از شهر تلفن رد. از پشت تلفن گفت: ای بنی صدر! وای به حالت ، مگر دستم بهت نرسه...

  • فانوس

پدری مهربان

چهارشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۲، ۱۲:۰۱ ق.ظ

هوالشهید:| 


بیست و پنج سال پاسدار انقلاب بودن و بچه نداشتننش را همه می دانستند؛

اما کسی نمی دانست که کاک لطیف، حقوقش را تقسیم بر سه می کرد.
 یک بخش برای خانواده اش، یک بخش برای برادر و پدر پیرش و بخش سوم برای بچه های یتیم مریوان. درست یک روز بعد از سفر آقا به مریوان بود که همه فهمیدند کاک لطیف، می خواست جای بچه ی نداشته اش، برای یتیم های مریوان پدری کند؛ همان روزی که همراه با کاک احمد کرمی، توسط گروهک پژاک، ترور و شهید شد...

  • فانوس

برای شهادت آمدم

جمعه, ۴ بهمن ۱۳۹۲، ۱۰:۲۱ ق.ظ

هوالشهید:|


رفته بودیم بیمارستان باختران به مجروحین سر بزنیم.

بینشان پسرک نوجوانی بود که هنوز صورتش مو نداشت ، دستش قطع شده بود و آن را بسته بودند.

جلو رفتم، دستی به سرش کشیدم و با حالت دلسوزانه‌ای گفتم: خوب می‌شی ، ناراحت نباش .

خیلی ناراحت شد. گفت: شما چی فکر کردید؟ من برای شهادت آمدم .

از خودم خجالت کشیدم.

رفتم تا به بقیه سرکشی کنم. وقتی برمی‌گشتم پسرک را دیدم.

جلو رفتم...

پ.ن: شهید شده بود...

  • فانوس

نکنه مثل ماجرای کربلا...

چهارشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۲، ۰۷:۱۱ ق.ظ

هوالشهید :|‌

نزدیک اذان صبح بود.توی جلسه هر طرحی برای تصرف تپه می دادیم به نتیجه نمی رسید.
ابراهیم رفت نزدیک تپه، رو به قبله ایستاد و با صدای بلند اذان گفت.
هر چه گفتیم:"نگو! می زننت!"
فایده ای نداشت.آخرای اذان بود که تیر به گلویش خورد و او را مجروح کرد.
هوا که روشن شد هیجده عراقی به سمت ما آمدند و تسلیم شدند.

  • فانوس

سنگر خالی

يكشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۲، ۱۱:۳۳ ق.ظ

هوالشهید:|


توی سنگری، ده پانزده متری من بود.

داشتیم آتش می‌ریختیم ، صدام زد.

رفتم توی سنگرش، دیدم گلوله خورده ، با چفیه زخمش را بستم و خبر دادم تا ببرندش عقب.

موقع رفتن گفت: اسلحه‌ام اینجاست ، تا هوا روشن بشه یه بار از سنگر من تیراندازی کن، یک بار از سنگر خودت که عراقی‌ها نفهمند سنگر من خالی شده...

  • فانوس

هوای حرم

چهارشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۲، ۱۰:۱۹ ب.ظ


هوالکافی:|


دلم هوای تو دارد ، هوای صحن و سرات

بکن نظاره مرا ای شه خراسانی

  • فانوس