فانوس

دشت ها حوصله سبزه ندارند دیگر ...
فانوس

عشق یک سینه و 72 سر میخواهد
بچه بازیست مگر
عشق جگر میخواهد...

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۸
    1252
  • ۹۹/۰۷/۱۵
    1251
  • ۹۹/۰۵/۲۲
    1250
  • ۹۹/۰۵/۲۲
    1249
  • ۹۹/۰۵/۱۲
    1248
  • ۹۹/۰۳/۳۱
    1247
  • ۹۹/۰۳/۳۱
    1246
  • ۹۸/۰۱/۱۴
    1246

۶۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهادت» ثبت شده است

روز خبرنگار گرامی باد

جمعه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۰۷ ب.ظ
هوالشهید :


اندازه شهادت که شدی

خدا خودش خبرش را تنظیم

و رسانه ای میکند

  • فانوس

مخم تاب برداشت

شنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۳، ۱۲:۰۰ ق.ظ

هوالشهید :


مخمان تاب برداشت از بس که این بچه التماس و گریه کرد.

فرستادمش گردان مخابرات تا بی‌سیم‌چی بشود.

وقتی برگشت بی‌سیم‌چی خودم شد.

دیگر حرف نمی‌زد.

یک شب توی عملیات که آتش دشمن زیاد شد، همه پناه گرفتند و خوابیدند زمین، یک لحظه او را دیدم که بی‌سیم روی کولش نیست.

فکر کردم از ترس آن را انداخته زمین.

زدم توی سرش و گفتم:«بچه بی‌سیم کو؟»

با دست زیر بدنش را نشان داد و گفت: «اگه من ترکش بخورم یکی دیگه بی‌سیم رو برمی‌داره، ولی اگر بی‌سیم ترکش بخوره عملیات خراب می‌شه»

مخم باز داشت تاب برمی‌داشت...

  • فانوس

پرکشیدن یواشکی

يكشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۳، ۱۲:۳۸ ق.ظ

هوالشهید :


یواشکی وسایلش رو جمع کرد و رفت جبهه

باید معبر باز میکردن

وقت نبود

یواشکی رفت رو مین

معبر رو باز کرد واسه رفقاش

و خودش یواشکی پرکشید

  • فانوس

پسرم رشید و رعنا ست

شنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۳۰ ب.ظ


هوالشهید:|


فانوسی از طاقچه برداشتم.

حیاط مثل روز روشن بود ،فانوس را خاموش کردم.

نور از اتاق کناری ساطع می شد.
در را باز کردم دو مرد توی اتاق نشسته بودند.
مرا که دیدن بلند شدند.

یکی از آن ها که نوزادی در بغل داشت، گفت:
پسرت را آوردیم.
گفتم:
پسرم رشید و رعنا است.
گفتند:
به صورت اش نگاه کن!
دیدم راست می گویند ونوزاد را بغل کردم. نوزاد خندید.
صدای خنده اش توی گوش ام بود که بیدار شدم.


پ.ن:

خبر شهادتش رو آوردند.

جنازه اش که اومد اثری از قد و بالایش نبود.

هم قد یک نوزاد شده بود...

  • فانوس

آهای کچل با تو ام

جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۲:۰۰ ق.ظ

هوالشهید :|


هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!!

یک روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می کنه.

شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: فکر کردی خیلی مردی

رضا گفت:بروبچه ها که اینجور میگن

چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه

به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه

مدتی بعد…

  • فانوس

خداحافظ پسرم

جمعه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۲:۰۰ ق.ظ
هوالشهید:|

می خواست بره ، بچه ها منتظرش بودن
حس عجیبی داشت، انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!
اضطراب داشت که چجوری با مادر خداحافظی کنه
با خودش می گفت: یعنی الان چی می خواد بگه، من که طاقت ندارم .
فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و...
بالاخره دلش رو زد به دریا و رفت جلو، دست مادر رو بوسید و از زیر قرآن رد شد
منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت:خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا سلام الله علیها برسون

  • فانوس

درد دین

پنجشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۴۵ ب.ظ

هوالکافی:|


حضرت مادر(س)

بیش از درد پهلو

درد دین داشت

  • فانوس

لا حول ولا قوه الا بالله

پنجشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۳، ۰۳:۰۹ ب.ظ
هوالکافی:|

میخ و در و دیوار و نفس های شماره
شعرم به فنا رفت چو من در پی چاره

درد نوشت:

ربنا

لا تحملنا

ما لا طاقه لنا به
  • فانوس