فانوس

دشت ها حوصله سبزه ندارند دیگر ...
فانوس

عشق یک سینه و 72 سر میخواهد
بچه بازیست مگر
عشق جگر میخواهد...

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۸
    1252
  • ۹۹/۰۷/۱۵
    1251
  • ۹۹/۰۵/۲۲
    1250
  • ۹۹/۰۵/۲۲
    1249
  • ۹۹/۰۵/۱۲
    1248
  • ۹۹/۰۳/۳۱
    1247
  • ۹۹/۰۳/۳۱
    1246
  • ۹۸/۰۱/۱۴
    1246

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «راه شهدا» ثبت شده است

1252

شنبه, ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۱:۳۵ ب.ظ

یاحبیب الباکین:

15سال بعد از عملیات «والفجر مقدماتی»، از دل خاک فکه، پیکر مطهر شهیدی را یافتند که اعداد و حروف نقش بسته بر پلاکش زنگ زده بود، ولی در جیب لباس خاکی اش برگه ای بود کوچک که نوشته هایش را با کمی دقت می شد خواند

  • فانوس

بلیط برگشت

شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۶، ۰۶:۱۵ ب.ظ

هوالشهید :


گفت سه روز مرخصی می خوام ! کلی مشکلات خانوادگی دارم ؛
دو ماهی می شه که بچه ام به دنیا آمده، نه از اون خبری دارم و نه از همسرم که تو بیمارستان بوده
باید قبل عملیات یک سری بهشان بزنم.
بهش گفتم: مگه خبر نداری آماده باشه و مرخصی ها لغوه؟!
 گفت: چرا می دونم، برای همین هست که تا حالا موندم و صبر کردم تا شاید عملیات بشه و بعد از عملیات برگردم.
 رفتم پیش کاوه تا همه چیز را به او بگویم که اگر صلاح دانست چند روز بفرستیمش مرخصی،
 کاوه حرف هایم را که شنید با تعجب پرسید: چطور با داشتن این مشکلات باز تو منطقه موندی؟!
 بعد از کمی تامل گفت: ترخیصی اش را بنویس تا بره به زندگی اش برسه.
 ضمناً دستور داد تا خودم با ماشین برسانمش ارومیه،
 حتی گفت: خودت بلیط اتوبوس برایش بگیر و وقتی از رفتنش مطمئن شدی برگرد.

شهید محمود کاوه
  • فانوس

واقعاً این جوری بود

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۶:۵۳ ق.ظ


شهید محمد بروجردی

هوالشهید :


رفته بود سپاه . سعی میکرد آنجا را سروسامان بدهد. وقتی دیدمش گفتم: اصلاً معلوم هست کجایی؟ گفت: ما باید بیشتر از این ها آواره باشیم.
قبل از این که امام بیاید گفته بود فکر می کنین اگه امام بیاد کار تمومه؟ نه خیر! تازه اول کاره.
می گفتند: دنبال ریاسته.
گفت: من دارم می رم کردستان. هرکی می آد. بسم الله
هرجا که بود مثل بقیه بود؛ خورد و خوراکش؛ لباس پوشیدنش خوابش، کارش، جنگیدنش. اصلاً احساس نمی کردی که او فرمانده است و تو زیردستش هستی. می گفت: من یه خدمتگذار کوچیکم بین خدمت گذارهای بزرگتر.
خودش را از همه کمتر می دانست. فیلم در نمی آورد. واقعاً این جوری بود.

  • ۳ نظر
  • ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۶:۵۳
  • فانوس

ما فرزند رمضانیم

يكشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۲۵ ق.ظ

هوالشهید :


در ماه رمضان قبل از عملیات والفجر 8

بودجه انقدر کم بود که 

بچه ها خیار گندیده میخوردن  

و با سختی های زیادی ماه رمضان را طی کرده بودند ....

  • فانوس

تقدیم به حاج احمد

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۰ ق.ظ

هوالشهید :


همه دور هم نشسته بودیم . اصغر برگشت گفت احمد،تو که کاری بلد نیستی.

فکر کنم تو جبهه جاروکشی می‌کنی ، ها؟
احمد سرش رو پایین انداخت،لب خند زد و گفت : ای… تو همین مایه ها.

از مکه که برگشت ، یکی از رفقا یک دسته گل بزرگ فرستاده بود در خانه.

یک کارت هم بود که رویش نوشته شده بود تقدیم به فرمانده رشید تیپ بیست و هفت محمد رسول الله،حاج احمد متوسلیان .

  • ۷ نظر
  • ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۰
  • فانوس

1156

جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۳۸ ب.ظ

هوالشهید :


 داشت گریه میکرد.

از یکی پرسیدم چی شده؟

گفتد یه نفر بالای کوه دستش ترکش خورده بود.نتونستن اون بالا کاری بکنن.دستش قطع شد.

بی صدا اشک می ریخت.


حاج احمد متوسلیان

  • ۲ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۳۸
  • فانوس

پرده سرخ

دوشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۰۰ ق.ظ

هوالشهید :


پرده اول: اردوگاه تکریت 5

اسمش کاظم بود و شیعه اما در برخورد با اسرای ایرانی هیچ رحم و مروتی نداشت.
بچه ها میگفتن خانومش بچه دار نمیشه و برادرش هم اسیر ایرانی ها شده. طوری رفتار میکرد که انگار همه مشکلاتش زیر سر ایرانی ها بود.
بین بچه ها حاج اکبر رو بیشتر از همه اذیت میکرد و در زدن هم ایشون رو محکم تر مورد نوازش قرار میداد.
از هر فرصتی هم واسه اذیت و آزار بچه ها استفاده میکرد و از هیچ چیز دریغ نمیکرد.
خانواده اش به اولاد پیغمبر وروحانیت علاقه خاصی داشتند و احترام بسیار میگذاشتند اما کاظم به حاج اکبر فقط به دید اسیر نگاه میکرد .
  • فانوس

1119

دوشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۰۳ ق.ظ

هوالشهید :


مـا تـمام تـلاشــمان در ایـن اســت که بـهتر زنــدگی کـنیم

به جای اندیشیدن به اینکه چـگونه بـاید زنـدگی کنیم و چــرا؟ زنــدگی یعنی چه؟ و به اینها توجـه نداریم.

چرا که نتوانستیم خود را از لجن مصرف بدون تولید،  از لجن زندگی خلاصه شده در مادیات نجات دهیم؛

درست مثل کسی که پله گذاشته تا خود را به پشت بام برساند اما همین که پا روی پلکان اول گذاشت و آنقدر راجع به خود پله فکر کند که لحظه ای خواهد رسید و گریبان مرگ او را فرا گرفت و هنوز در این فکر است که پله چوبی را تبدیل به فلز یا فلزی را تبدیل به طلا و یا ... کند و در نتیجه عمر تمام می شود و خود را به پشت بام نرسانده و ...

 

 گزیده ای از نامه ی شهید سید حسین علم الهدی

  • ۷ نظر
  • ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۰۳
  • فانوس