خداحافظ پسرم
جمعه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۲:۰۰ ق.ظ
هوالشهید:|
می خواست بره ، بچه ها منتظرش بودن
حس عجیبی داشت، انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!
اضطراب داشت که چجوری با مادر خداحافظی کنه
با خودش می گفت: یعنی الان چی می خواد بگه، من که طاقت ندارم .
فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و...
بالاخره دلش رو زد به دریا و رفت جلو، دست مادر رو بوسید و از زیر قرآن رد شد
منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت:خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا سلام الله علیها برسون
می خواست بره ، بچه ها منتظرش بودن
حس عجیبی داشت، انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!
اضطراب داشت که چجوری با مادر خداحافظی کنه
با خودش می گفت: یعنی الان چی می خواد بگه، من که طاقت ندارم .
فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و...
بالاخره دلش رو زد به دریا و رفت جلو، دست مادر رو بوسید و از زیر قرآن رد شد
منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت:خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا سلام الله علیها برسون
- ۲۷ نظر
- ۰۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۰۰