ایست و بازرسی
يكشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۰۰ ب.ظ
هوالشهید:|
با برادر کوچکم محسن رفتیم جبهه.
مرا که بزرگتر بودم گذاشتند قرارگاه و او رفت خط.
یک بار یک آمبولانس آمد؛ مدارک خواستم، نشان دادند. گفتم: «در عقب آمبولانس را باز کنید.» به شدت برخورد کردند و گفتند مجروح دارند.
حساس شدم و پیادهشان کردم. راننده گفت: «من تو را میشناسم، تو چطور مرا نمیشناسی؟ اصلاً فرماندهات کجاست؟»
بردمش پیش فرمانده. یه چیزی در گوش فرمانده گفت و فرمانده هم راه را برایش باز کرد.
پ.ن:
جنازه محسن داخل آمبولانس بود...
با برادر کوچکم محسن رفتیم جبهه.
مرا که بزرگتر بودم گذاشتند قرارگاه و او رفت خط.
یک بار یک آمبولانس آمد؛ مدارک خواستم، نشان دادند. گفتم: «در عقب آمبولانس را باز کنید.» به شدت برخورد کردند و گفتند مجروح دارند.
حساس شدم و پیادهشان کردم. راننده گفت: «من تو را میشناسم، تو چطور مرا نمیشناسی؟ اصلاً فرماندهات کجاست؟»
بردمش پیش فرمانده. یه چیزی در گوش فرمانده گفت و فرمانده هم راه را برایش باز کرد.
پ.ن:
جنازه محسن داخل آمبولانس بود...