فانوس

دشت ها حوصله سبزه ندارند دیگر ...
فانوس

عشق یک سینه و 72 سر میخواهد
بچه بازیست مگر
عشق جگر میخواهد...

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۸
    1252
  • ۹۹/۰۷/۱۵
    1251
  • ۹۹/۰۵/۲۲
    1250
  • ۹۹/۰۵/۲۲
    1249
  • ۹۹/۰۵/۱۲
    1248
  • ۹۹/۰۳/۳۱
    1247
  • ۹۹/۰۳/۳۱
    1246
  • ۹۸/۰۱/۱۴
    1246

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روایت» ثبت شده است

احساس مسئولیت

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۱۰ ب.ظ

هوالشهید :|


دور تا دور نشسته بودیم.

کالک وسط پهن بود. حسین گفت: تا یادم نرفته اینو بگم، اون جا که رفته بودیم برای مانور؛ یه تیکه زمین بودکه گندم کاشته بودن.

یه مقدار از گندم ها از بین رفته.

بگید بچه ها ببینن چه قدر از بین رفته، پولشو به صاحبش بدین...


پ.ن:

شهید حسین خرازی

  • فانوس

ایستگاه صلواتی

شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۰۱ ق.ظ

هوالشهید:|


دو تا بچه یک غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های می‌خندیدند.

گفتم : این کیه؟گفتند: عراقی.

گفتم: چطوری اسیرش کردید؟

می‌خندیدند...

گفتند: از شب عملیات پنهان شده بوده.

تشنگی فشار آورده و با لباس بسیجی‌های خودمان آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفت ، بعد پول داده بود.

این‌طوری لو رفت . هنوز می‌خندیدند...

  • ۷ نظر
  • ۱۷ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۰۱
  • فانوس

ایست و بازرسی

يكشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۰۰ ب.ظ
هوالشهید:|

با برادر کوچکم محسن رفتیم جبهه.
مرا که بزرگ‌تر بودم گذاشتند قرارگاه و او رفت خط.
یک بار یک آمبولانس آمد؛ مدارک خواستم، نشان دادند. گفتم: «در عقب آمبولانس را باز کنید.» به شدت برخورد کردند و گفتند مجروح دارند.
حساس شدم و پیاده‌شان کردم. راننده گفت: «من تو را می‌شناسم، تو چطور مرا نمی‌شناسی؟ اصلاً فرمانده‌ات کجاست؟»
بردمش پیش فرمانده. یه چیزی در گوش فرمانده گفت و فرمانده هم راه را برایش باز کرد.

پ.ن:
جنازه محسن داخل آمبولانس بود...
  • ۵ نظر
  • ۱۱ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۰۰
  • فانوس

چوپانی همین چیزهاش خوبه

دوشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۲، ۰۷:۰۰ ق.ظ

هوالشهید:|


صدای بز را از خود بز هم بهتر درمی‌آورد.

هر وقت دلتنگ بزهایش می‌‌شد، می‌رفت توی یک سنگر و مع‌مع می‌کرد.
یک شب، هفت نفر عراقی که آمده بودند شناسایی، با شنیدن صدا طمع کرده بودند کباب بخورند.

هر هفت نفر را اسیر کرده بود و آورده بود عقب.

توی راه هم کلی برایشان صدای بز درآورده بود.

می‌گفت چوپانی همین چیزهاش خوبه ...

  • فانوس

راه تو را میخواند...

جمعه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۴:۱۶ ب.ظ

هوالشهید :|


پدر و مادرم می‌گفتند بچه‌ای و نمی‌گذاشتند بروم جبهه.

یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد ، لباسهای صغری خواهرم را روی لباسم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه آوردن آب از چشمه ، زدم بیرون.

پدرم که گوسفندها را از صحرا می‌آورد، داد زد:«صغری کجا؟» برای اینکه نفهمد سیف‌الله هستم، سطل آب را بلند کردم که یعنی می‌روم آب بیاورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباس‌ها را با یک نامه پست کردم.

یکبار پدرم آمده بود و از شهر تلفن رد. از پشت تلفن گفت: ای بنی صدر! وای به حالت ، مگر دستم بهت نرسه...

  • فانوس

برای شهادت آمدم

جمعه, ۴ بهمن ۱۳۹۲، ۱۰:۲۱ ق.ظ

هوالشهید:|


رفته بودیم بیمارستان باختران به مجروحین سر بزنیم.

بینشان پسرک نوجوانی بود که هنوز صورتش مو نداشت ، دستش قطع شده بود و آن را بسته بودند.

جلو رفتم، دستی به سرش کشیدم و با حالت دلسوزانه‌ای گفتم: خوب می‌شی ، ناراحت نباش .

خیلی ناراحت شد. گفت: شما چی فکر کردید؟ من برای شهادت آمدم .

از خودم خجالت کشیدم.

رفتم تا به بقیه سرکشی کنم. وقتی برمی‌گشتم پسرک را دیدم.

جلو رفتم...

پ.ن: شهید شده بود...

  • فانوس

نکنه مثل ماجرای کربلا...

چهارشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۲، ۰۷:۱۱ ق.ظ

هوالشهید :|‌

نزدیک اذان صبح بود.توی جلسه هر طرحی برای تصرف تپه می دادیم به نتیجه نمی رسید.
ابراهیم رفت نزدیک تپه، رو به قبله ایستاد و با صدای بلند اذان گفت.
هر چه گفتیم:"نگو! می زننت!"
فایده ای نداشت.آخرای اذان بود که تیر به گلویش خورد و او را مجروح کرد.
هوا که روشن شد هیجده عراقی به سمت ما آمدند و تسلیم شدند.

  • فانوس

سنگر خالی

يكشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۲، ۱۱:۳۳ ق.ظ

هوالشهید:|


توی سنگری، ده پانزده متری من بود.

داشتیم آتش می‌ریختیم ، صدام زد.

رفتم توی سنگرش، دیدم گلوله خورده ، با چفیه زخمش را بستم و خبر دادم تا ببرندش عقب.

موقع رفتن گفت: اسلحه‌ام اینجاست ، تا هوا روشن بشه یه بار از سنگر من تیراندازی کن، یک بار از سنگر خودت که عراقی‌ها نفهمند سنگر من خالی شده...

  • فانوس