فانوس

دشت ها حوصله سبزه ندارند دیگر ...
فانوس

عشق یک سینه و 72 سر میخواهد
بچه بازیست مگر
عشق جگر میخواهد...

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۸
    1252
  • ۹۹/۰۷/۱۵
    1251
  • ۹۹/۰۵/۲۲
    1250
  • ۹۹/۰۵/۲۲
    1249
  • ۹۹/۰۵/۱۲
    1248
  • ۹۹/۰۳/۳۱
    1247
  • ۹۹/۰۳/۳۱
    1246
  • ۹۸/۰۱/۱۴
    1246

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روایت» ثبت شده است

مخم تاب برداشت

شنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۳، ۱۲:۰۰ ق.ظ

هوالشهید :


مخمان تاب برداشت از بس که این بچه التماس و گریه کرد.

فرستادمش گردان مخابرات تا بی‌سیم‌چی بشود.

وقتی برگشت بی‌سیم‌چی خودم شد.

دیگر حرف نمی‌زد.

یک شب توی عملیات که آتش دشمن زیاد شد، همه پناه گرفتند و خوابیدند زمین، یک لحظه او را دیدم که بی‌سیم روی کولش نیست.

فکر کردم از ترس آن را انداخته زمین.

زدم توی سرش و گفتم:«بچه بی‌سیم کو؟»

با دست زیر بدنش را نشان داد و گفت: «اگه من ترکش بخورم یکی دیگه بی‌سیم رو برمی‌داره، ولی اگر بی‌سیم ترکش بخوره عملیات خراب می‌شه»

مخم باز داشت تاب برمی‌داشت...

  • فانوس

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

پنجشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۳، ۰۳:۴۹ ب.ظ
هوالشهید :

داشتیم از فاو برمی‌گشتیم که قایق خراب شد.
قایق دوم ایستاد کمک کنه که یکدفعه هواپیماهای عراقی آمدند.
همه شروع کردند به داد زدن ، چند نفر هم پریدند توی آب.
 یک نفر داشت می‌خندید( 16 سالش بیشتر نبود)
سرش داد زدم که بچه الان چه وقت خندیدنه ؟
 گفت: اگر قرار است شهید بشیم چرا با عز و جز و ناراحتی؟!!

  • فانوس

بیاد علی اکبرهای خمینی(ره)

دوشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۳۹ ب.ظ

هوالشهید :


15سال بعد از عملیات «والفجر مقدماتی»، از دل خاک فکه، پیکر مطهر شهیدی را یافتند که اعداد و حروف نقش بسته بر پلاکش زنگ زده بود، ولی در جیب لباس خاکی اش برگه ای بود کوچک که نوشته هایش را با کمی دقت می شد خواند:

بسمه تعالی
جنگ بالا گرفته است.
مجالی برای هیچ وصیتی نیست…
تا هنوز چند قطره خونی در بدن دارم، حدیثی از امام پنجم می نویسم:
به تو خیانت می کنند، تو مکن.
تو را تکذیب می کنند، آرام باش.
تو را می ستایند، فریب مخور.
تو را نکوهش می کنند، شکوه مکن.
مردم شهر از تو بد می گویند، اندوهگین مشو.
همه مردم تو را نیک می خوانند، مسرور مباش…
آنگاه از ما خواهی بود…


پ.ن:

میلاد حضرت علی اکبر(ع) یل کربلا و روز جوان مبارک

  • فانوس

پسرم رشید و رعنا ست

شنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۳۰ ب.ظ


هوالشهید:|


فانوسی از طاقچه برداشتم.

حیاط مثل روز روشن بود ،فانوس را خاموش کردم.

نور از اتاق کناری ساطع می شد.
در را باز کردم دو مرد توی اتاق نشسته بودند.
مرا که دیدن بلند شدند.

یکی از آن ها که نوزادی در بغل داشت، گفت:
پسرت را آوردیم.
گفتم:
پسرم رشید و رعنا است.
گفتند:
به صورت اش نگاه کن!
دیدم راست می گویند ونوزاد را بغل کردم. نوزاد خندید.
صدای خنده اش توی گوش ام بود که بیدار شدم.


پ.ن:

خبر شهادتش رو آوردند.

جنازه اش که اومد اثری از قد و بالایش نبود.

هم قد یک نوزاد شده بود...

  • فانوس

آهای کچل با تو ام

جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۲:۰۰ ق.ظ

هوالشهید :|


هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!!

یک روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می کنه.

شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: فکر کردی خیلی مردی

رضا گفت:بروبچه ها که اینجور میگن

چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه

به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه

مدتی بعد…

  • فانوس

دعوایی که باعث سعادت یک سرباز شد

چهارشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۲:۰۰ ق.ظ

هوالشهید :|


سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد.
مسئول دفتر : این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی باز مرخصی میخواد.
فرمانده: پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمیشه که دوباره بری .
یک دفعه سرباز جلو آمد و سیلی محکمی نثار فرمانده سپاه کرد.

در کمال تعجب دیدم فرمانده خندید و آن طرف صورتش را برد جلو و گفت :

دست سنگینی داری پسر! یکی هم این طرف بزن تا میزان بشه.


بعد هم باهم رفتند داخل اتاق ، صورتش را بوسید و گفت:

ببخشید، نمی دانستم این قدر ضروری است ، می گم سه روز برات مرخصی بنویسند.

سرباز خشکش زده .

داشتند واسش مرخصی مینوشتند که یهو گفت: نمی خواد. من لیاقتش را ندارم.

بعد هم با گریه بیرون رفت.

بعدها شنیدم آن سرباز راننده و محافظ فرمانده شده .

یازده ماه بعد هم به شهادت رسید.

آخرش هم به مرخصی نرفت...


پ.ن:

فرمانده سپاه : شهید بروجردی

  • فانوس

خداحافظ پسرم

جمعه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۲:۰۰ ق.ظ
هوالشهید:|

می خواست بره ، بچه ها منتظرش بودن
حس عجیبی داشت، انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!
اضطراب داشت که چجوری با مادر خداحافظی کنه
با خودش می گفت: یعنی الان چی می خواد بگه، من که طاقت ندارم .
فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و...
بالاخره دلش رو زد به دریا و رفت جلو، دست مادر رو بوسید و از زیر قرآن رد شد
منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت:خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا سلام الله علیها برسون

  • فانوس

مادرش منتظره

پنجشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۳، ۰۴:۲۹ ب.ظ

هوالشهید :|


واسه رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یه نفر داشتن تا روی سیم خاردارها بخوابه و بقیه از روش رد بشن.
داوطلب زیاد بود ،قرعه انداختند.
افتاد بنام یه جوون.
همه اعتراض کردند الا یه پیرمرد!
گفت: " چیکار دارید! بنامش افتاده دیگه! "
بچه ها از پیرمرد بدشون اومد.
دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوون .
جوون بلافاصله خودش رو به صورت انداخت رو سیم خاردار.
بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوون.
همه رفتن الا پیرمرد.
گفتند: " بیا! "
گفت " نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش!
مادرش منتظره...

  • فانوس