فانوس

دشت ها حوصله سبزه ندارند دیگر ...
فانوس

عشق یک سینه و 72 سر میخواهد
بچه بازیست مگر
عشق جگر میخواهد...

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۸
    1252
  • ۹۹/۰۷/۱۵
    1251
  • ۹۹/۰۵/۲۲
    1250
  • ۹۹/۰۵/۲۲
    1249
  • ۹۹/۰۵/۱۲
    1248
  • ۹۹/۰۳/۳۱
    1247
  • ۹۹/۰۳/۳۱
    1246
  • ۹۸/۰۱/۱۴
    1246

۷۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید» ثبت شده است

شهید

شنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۲۹ ب.ظ
هوالکافی:|

کسی که از عشق خدا لبریز شد
شهید نام گرفت
  • فانوس

روایت فتح

پنجشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۳، ۰۲:۴۶ ب.ظ
هوالشهید:|

سید مرتضی آوینی(رضوان الله) راوی کسانی بود که خدا فتحشان کرده بود
  • فانوس

آخرین نفس

پنجشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۳، ۰۵:۱۱ ب.ظ
شهید علی خیلی
هوالکافی:|

برای آخرین نفس بخون ترانه ای
چطور از تو بگذرم به هر بهانه ای ؟!
چطور میشه از تو رد شد و نظر به جاده کرد؟
چطور میشه این غم ها رو از دلم پیاده کرد ؟!
  • فانوس

اطاعت از اوامر ولی فقیه

سه شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۳، ۱۲:۰۱ ق.ظ


هوالشهید:|


در اجرای فرمان ولایت فقیه هیچ جا برای نه و نشد و نمی شود وجود ندارد

و تخلف از اوامر ایشان ممکن نیست.

شهید محمد ابراهیم همت

  • فانوس

طلبه جانباز ناهی از منکر دعوت حق را لبیک گفت

دوشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۳، ۱۲:۵۳ ق.ظ
هوالشهید:|

من در کشور اسلامی زندگی میکنم
کشوری که جوانی بخاطر نهی ازمنکر به طرز فجیعی زخمی میشود
و هیچ بیمارستانی حاضر به پذیرش آن جوان نمیشود...

درد نوشت :
طلبه جانباز ناهی از منکر دعوت حق را لبیک گفت +عکس
  • فانوس

فرزندان یاد میگیرند

جمعه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۰۰ ب.ظ

هوالکافی:|


والدین هر کاری کنند

فرزندان هم یاد میگیرند

مثلا اگر حامی ولایت باشند

ویا حتی شهید شوند

  • فانوس

احساس مسئولیت

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۱۰ ب.ظ

هوالشهید :|


دور تا دور نشسته بودیم.

کالک وسط پهن بود. حسین گفت: تا یادم نرفته اینو بگم، اون جا که رفته بودیم برای مانور؛ یه تیکه زمین بودکه گندم کاشته بودن.

یه مقدار از گندم ها از بین رفته.

بگید بچه ها ببینن چه قدر از بین رفته، پولشو به صاحبش بدین...


پ.ن:

شهید حسین خرازی

  • فانوس

ایست و بازرسی

يكشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۰۰ ب.ظ
هوالشهید:|

با برادر کوچکم محسن رفتیم جبهه.
مرا که بزرگ‌تر بودم گذاشتند قرارگاه و او رفت خط.
یک بار یک آمبولانس آمد؛ مدارک خواستم، نشان دادند. گفتم: «در عقب آمبولانس را باز کنید.» به شدت برخورد کردند و گفتند مجروح دارند.
حساس شدم و پیاده‌شان کردم. راننده گفت: «من تو را می‌شناسم، تو چطور مرا نمی‌شناسی؟ اصلاً فرمانده‌ات کجاست؟»
بردمش پیش فرمانده. یه چیزی در گوش فرمانده گفت و فرمانده هم راه را برایش باز کرد.

پ.ن:
جنازه محسن داخل آمبولانس بود...
  • ۵ نظر
  • ۱۱ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۰۰
  • فانوس