بفرما بالا
یک دختر جوان ایستاده بود جلوی مغازه ، رویش را سفت گرفته بود.
این پا و آن پا می کرد ، انگار منتظر کسی بود.
یه ماشین اومد . چند بار بوق زد، چراغ داد،ماشین را جلو وعقب کرد.
انگار نه انگار ، نگاهش هم نمی کرد. سرش را این ور و آن
ور می کرد، ناز می کرد.
راننده از ماشین پیاده شد ، آمد جلو. گفت « بفرما بالا!»
یک هو دید یک چادر مشکی و یک جفت کفش پاشنه بلند ماند روی زمین و یک پسر بچه نه ده ساله از زیرش در رفت.
مصطفی بود! بعد هم علی پشت سرش، از ته کوچه سرکی کشید، چادر و کفش را برداشتو دِ بدو ...
پ.ن:
شهید مصطفی ردانی پور