فانوس

دشت ها حوصله سبزه ندارند دیگر ...
فانوس

عشق یک سینه و 72 سر میخواهد
بچه بازیست مگر
عشق جگر میخواهد...

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۸
    1252
  • ۹۹/۰۷/۱۵
    1251
  • ۹۹/۰۵/۲۲
    1250
  • ۹۹/۰۵/۲۲
    1249
  • ۹۹/۰۵/۱۲
    1248
  • ۹۹/۰۳/۳۱
    1247
  • ۹۹/۰۳/۳۱
    1246
  • ۹۸/۰۱/۱۴
    1246

۱۳۳ مطلب با موضوع «راه شهدا» ثبت شده است

خط قرمز

دوشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۲:۰۰ ق.ظ

هوالشهید:|


شهید مجید محمدی دروصیت نامه اش اینگونه نوشت :


ماکه رفتیم

مادرپیری دارم و یک زن و سه بچه قدونیم قد؛

از دار دنیا چیزی ندارم جزیک پیام :

قیامت یقه تان را میگیرم اگر ولی فقیه را تنها بگذارید...

  • فانوس

مادرش منتظره

پنجشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۳، ۰۴:۲۹ ب.ظ

هوالشهید :|


واسه رد شدن از سیم خاردارها نیاز به یه نفر داشتن تا روی سیم خاردارها بخوابه و بقیه از روش رد بشن.
داوطلب زیاد بود ،قرعه انداختند.
افتاد بنام یه جوون.
همه اعتراض کردند الا یه پیرمرد!
گفت: " چیکار دارید! بنامش افتاده دیگه! "
بچه ها از پیرمرد بدشون اومد.
دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوون .
جوون بلافاصله خودش رو به صورت انداخت رو سیم خاردار.
بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن جوون.
همه رفتن الا پیرمرد.
گفتند: " بیا! "
گفت " نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش!
مادرش منتظره...

  • فانوس

آخرین نفس

پنجشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۳، ۰۵:۱۱ ب.ظ
شهید علی خیلی
هوالکافی:|

برای آخرین نفس بخون ترانه ای
چطور از تو بگذرم به هر بهانه ای ؟!
چطور میشه از تو رد شد و نظر به جاده کرد؟
چطور میشه این غم ها رو از دلم پیاده کرد ؟!
  • فانوس

اطاعت از اوامر ولی فقیه

سه شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۳، ۱۲:۰۱ ق.ظ


هوالشهید:|


در اجرای فرمان ولایت فقیه هیچ جا برای نه و نشد و نمی شود وجود ندارد

و تخلف از اوامر ایشان ممکن نیست.

شهید محمد ابراهیم همت

  • فانوس

احساس مسئولیت

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۱۰ ب.ظ

هوالشهید :|


دور تا دور نشسته بودیم.

کالک وسط پهن بود. حسین گفت: تا یادم نرفته اینو بگم، اون جا که رفته بودیم برای مانور؛ یه تیکه زمین بودکه گندم کاشته بودن.

یه مقدار از گندم ها از بین رفته.

بگید بچه ها ببینن چه قدر از بین رفته، پولشو به صاحبش بدین...


پ.ن:

شهید حسین خرازی

  • فانوس

ایستگاه صلواتی

شنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۲، ۱۲:۰۱ ق.ظ

هوالشهید:|


دو تا بچه یک غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های می‌خندیدند.

گفتم : این کیه؟گفتند: عراقی.

گفتم: چطوری اسیرش کردید؟

می‌خندیدند...

گفتند: از شب عملیات پنهان شده بوده.

تشنگی فشار آورده و با لباس بسیجی‌های خودمان آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفت ، بعد پول داده بود.

این‌طوری لو رفت . هنوز می‌خندیدند...

  • ۷ نظر
  • ۱۷ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۰۱
  • فانوس

ایست و بازرسی

يكشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۰۰ ب.ظ
هوالشهید:|

با برادر کوچکم محسن رفتیم جبهه.
مرا که بزرگ‌تر بودم گذاشتند قرارگاه و او رفت خط.
یک بار یک آمبولانس آمد؛ مدارک خواستم، نشان دادند. گفتم: «در عقب آمبولانس را باز کنید.» به شدت برخورد کردند و گفتند مجروح دارند.
حساس شدم و پیاده‌شان کردم. راننده گفت: «من تو را می‌شناسم، تو چطور مرا نمی‌شناسی؟ اصلاً فرمانده‌ات کجاست؟»
بردمش پیش فرمانده. یه چیزی در گوش فرمانده گفت و فرمانده هم راه را برایش باز کرد.

پ.ن:
جنازه محسن داخل آمبولانس بود...
  • ۵ نظر
  • ۱۱ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۰۰
  • فانوس

چوپانی همین چیزهاش خوبه

دوشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۲، ۰۷:۰۰ ق.ظ

هوالشهید:|


صدای بز را از خود بز هم بهتر درمی‌آورد.

هر وقت دلتنگ بزهایش می‌‌شد، می‌رفت توی یک سنگر و مع‌مع می‌کرد.
یک شب، هفت نفر عراقی که آمده بودند شناسایی، با شنیدن صدا طمع کرده بودند کباب بخورند.

هر هفت نفر را اسیر کرده بود و آورده بود عقب.

توی راه هم کلی برایشان صدای بز درآورده بود.

می‌گفت چوپانی همین چیزهاش خوبه ...

  • فانوس