هست را اگر قدر ندانی می شود بود
هوالشهید:
یکی ازرزمنده ها میگفت:
می خواستم برم دستشویی ، وقتی رسیدم دیدم همه
آفتابه ها خالین .
برا پرکردن کردن آفتابه ها باید چند صد متر تا هور می رفتیم ، زورم اومد برم. یه
بسیجی اون طرف وایساده بود.
صداش زدم: برادر! میشه این آفتابه رو برام آب کنی؟ اونم آفتابه رو گرفت و رفت .
وقتی آورد دیدم آبی که آورده خیلی کثیفه. بهش گفتم : اگه از صد متر اونطرف تر آب اورده بودی تمیز تر بودا ، برو تمیزترش رو بیار.
آفتابه رو از من گرفت. رفت آب تمیز آورد و
آروم رفت.
چند روز بعد قراربود فرمانده لشکر برامون حرف بزنه، دیدم همون کسی که چند روز پیش برام آب آورده بود، رفت پشت میکروفون!
کسی که امروز بهش میگن: سردار شهید مهدی زین الدین
پ.ن: هفته بسیج گرامی باد
- ۹۳/۰۸/۳۰
دلتنگی غروب همه جمعه های من
کی می رسد به صحن حضورت صدای من؟!
دیگر دلم برای شما پر نمی زند
برگرد و بال تازه بیاور برای من
عمری اگر که می گذرد دل خوشم به این
نزدیک تر شده است به تو لحظه های من
غیر از ضرر برای تو چیزی نداشتم
حتی نیامدست به کارت دعای من
اشکت اگر به نامۀ اعمال من نبود
بخشش نبود شامل یا ربنای من
یک روز، محض خاطر این چند قطره اشک
وا می شود به خیمۀ سبز تو پای من