بیداری سحرگاهان
ماه ها رفت و من
وقت سحر
خوابیدم
در میان همه این لحظات
یک ماه
برای شکم خویش
سحر بیدارم
- ۱۴ نظر
- ۱۰ تیر ۹۳ ، ۰۰:۰۰
دین آنست که مرا غرقۀ دلدار کُنَد
گیرَدَم دلبر و این تن به سَرِ دار کُنَد
تنِ بی دل به تماشایِ جهانی بِبَرد
دلِ تن را پیِ معشوق ، نگهدار کُند
چَشمِ دل باز کُند تا رُخِ دلبر بیند
جمله را خالِ جمالِ خَدِ آن یار کند
غیر و زشتی به نظرگاهِ خیالم نَکِشَد
وَر کِشیدم سَرِ غیرت همه اَم زار کند
زارِ سَر را به عتابِ دلِ خویشم بِکُشَد
تَبِ دل باز نگاه را سویِ بازار کند
دین آنست که تو را شاعرِ شَبکار کند
آسمانت چو منِ دلشده پُر بار کند
در حَرَم ، عاشق و معشوق یکی دل بکند
گیرَدَت دلبر و خود ، تَن به سَرِ دار کُنَد
هوالکافی:|
دلم بیاد حریمت تپیده است آقا
برای دیدن تو پر کشیده است آقا
شدم روانه بسوی حریمت ای ارباب
فدای پرچم رو گنبدت ، مرا دریاب
هوالکافی:|
حالم بد است
بد که نه
حالم خراب توست
احوال عمر من
همه اش مبتلای توست
استاد شهریار وقتی معشوقه اش رو در روز سیزده به در با همسر وبچه به بغل میبینه :
سر و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچهی معشوقهی خود میگذرم
نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت
که زخم های دل خون من علاج نداشت
تو سبز ماندی و من برگ برگ خشکیدم
که آنچه داشت شقایق به سینه کاج نداشت
منم خلیفه ی تنهای رانده از فردوس
خلیفه ای که از آغاز تخت و تاج نداشت
تفاوت من و اصحاب کهف در این بود
که سکه های من از ابتدا رواج نداشت
نخواست شیخ بیابد مرا که یافتنم
چراغ نه که به گشتن هم احتیاج نداشت
مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را
نسیم مست وقتی بوی گل میداد حس کردم
که این دیوانه پرپر میکند یک روز گلها را
خیانت قصهی تلخی است اما از که مینالم؟
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را
خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
چه آسان ننگ میخوانند نیرنگ زلیخا را
کسی را تاب دیدار سرِ زلف پریشان نیست
چرا آشفته میخواهی خدایا خاطر ما را
نمیدانم چه افسونی گریبانگیر مجنون است
که وحشی میکند چشمانشآهوهای صحرا را
چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیدهتر کردی معما را
فاضل نظری
هوالکافی :|
دلم رو رسوا میکــنم
چشامو دریا میکــنم
میگردم آخر یه روزی
آقام رو پیدا میکـــنم