عیادت
يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۲، ۰۳:۱۵ ب.ظ
پدرش اجازه نمیداد بره جبهه.
یک روز آمد و گفت: پدر جان! میخواهیم با چند تا از بچهها بریم دیدن یک مجروح جنگی.
پدرش خیلی خوشحال شد. سیصد تومان هم داد تا دست خالی نرن عیادت.
چند روزی از او خبری نبود ، تا اینکه زنگ زد و گفت من جبههام.
پدرش گفت: مگر نگفتی میروی به یک مجروح سر بزنی؟
گفت: چرا؛ ولی آن مجروح آمده بود جبهه.
پ.ن:
پدرش فقط پشت تلفن گریه کرد.