عیادت از مجروح
هوالشهید :
پدرش گفت: «مگر نگفتی میروی به یک مجروح سر بزنی؟»
گفت: چرا؛ ولی آن مجروح آمده بود جبهه
پدرش فقط پشت تلفن گریه کرد.
- ۹ نظر
- ۲۶ دی ۹۴ ، ۰۰:۳۷
هوالشهید :
پدرش گفت: «مگر نگفتی میروی به یک مجروح سر بزنی؟»
گفت: چرا؛ ولی آن مجروح آمده بود جبهه
پدرش فقط پشت تلفن گریه کرد.
یک کارت برای امام رضا ،مشهد .
یک کارت برای امام زمان، مسجد جمکران .
یک کارت برای حضرت معصومه،قم . این یکی را خودش برده بود انداخته بود توی ضریح .
« چرا دعوت شما را رد کنیم؟ چرا به عروسی شما نیاییم؟
کی بهتر از شما؟ ببین همه آمدیم. شما عزیز ما هستی .»
حضرت
زهرا آمده بود به خوابش ، درست قبل از عروسی
شهید مصطفی ردانی پور
هوالشهید :
سر کلاس آموزش مخابرات ، فرق بی سیم «اسلسون» را با بی سیم «پی آر سی» از بچهها پرسیدم.
یکی از میان جمع دستش را بلند کرد، و با لهجه شیرین خودش گفت:« مو وَر گویم؟»
با خنده بهش گفتم: «وَر گو. »
گفت: «اسلسون اول بیق بیق مِنه، بعد فیش فیش منه. ولی پی آر سی از همو اول فیش فیش مِنه.»
کلاس آموزشی از صدای خنده بچهها رفت رو هوا.
ماموریت ما تمام شد، همه آمده بودند جز «بخشی».
بچه خیلی شوخی بود. همه پکر بودیم.اگر بود همه مان را الان می خنداند.
یهو دیدیم دونفر یه برانکارد دست گرفته و دارن میان. یک غواص روی برانکارد آه و ناله میکرد.
شک نکردیم که خودش است.تا به ما رسیدند بخشی سر امدادگر داد زد:«نگه دار!»
بعد جلوی چشمان بهت زده ی دو امدادگر پرید پایین و
گفت:«قربون دستتون! چقدر میشه؟!!»
زد زیر خنده و دوید بین بچه ها گم شد.
به زحمت،امدادگرها رو راضی کردیم که بروند!!
هوالکافی :
ﻫﻮﺍ ﺧﯿـﻠﯽ ﺳﺮﺩ ﺑــﻮﺩ.
ﺍﺯ ﺑﻠﻨــﺪﮔﻮ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩﻧــﺪ ﺟﻤﻊ ﺑﺸﯿـﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺗﺪﺍﺭﮐﺎﺕ ﻭ
ﭘﺘــﻮ ﺑﮕﯿــﺮﯾﺪ.
ﻓﺮﻣﺎﻧــﺪﻩﯼ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨــﺪ ﮔﻔﺖ : ﮐﯽ ﺳﺮﺩﺷﻪ ؟
ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻧــﺪ : ﺩﺷﻤــﻦ !
فرمانده ﮔﻔﺖ : ﺍﺣﺴﻨﺖ، ﺍﺣﺴﻨﺖ. ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻣﯽﺷﻪ ﻫﯿــﭻ ﮐﺪوﻡ
ﺳﺮﺩﺗوﻥ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ﺑﺮﯾــﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﺎﺭﻫﺎتوﻥ ، ﭘﺘــﻮ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﻣﺎ
ﻧﺮﺳﯿــﺪﻩ :D
هوالشهید :
شب عملیات والفجر 8 حاج مرتضی قربانی به بچه ها گفت: فردا اگر وسط عملیات تو آب کم آوردید و خسته شدید ، یا زخمی شدید ، خودتون رو خلاص کنین. حضرت امام گفتن اگر به خاطر یک نفر عملیات لو بره و بقیه شهید بشن خون اون شهدا گردن اون شخصه...
تو عملیات دو تا جوون 14 15 ساله بعد از کلی فین زدن و رسیدن به وسط اروند خسته شدن.
رفتن جلو پیش فرمانده گردان،گفتن حاجی ما کم آوردیم نمیتونیم ادامه بدیم.
فرمانده گفت : حرفهای دیشب اقا مرتضی رو که یادتونه؟
گفتن آره حاجی.
طنابها رو از دور کمرشون باز کردن ، رفتن زیر آب ، آب اروند اونارو با خودش برد...
هوالشهید :
از همه زودتر می آمد جلسه
تا بقیه بیایند، دو رکعت نماز می خواند.
یکبار بعد از
جلسه، کشیدمش کنار و پرسیدم :مهدی، نماز چی می خوندی؟
گفت : نماز خواندم که جلسه به
یک جایی برسه
و همین طور حرف روی حرف تل انبار نشه...
پ.ن: شهید مهدی زین الدین