فانوس

دشت ها حوصله سبزه ندارند دیگر ...
فانوس

عشق یک سینه و 72 سر میخواهد
بچه بازیست مگر
عشق جگر میخواهد...

آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۲/۰۸
    1252
  • ۹۹/۰۷/۱۵
    1251
  • ۹۹/۰۵/۲۲
    1250
  • ۹۹/۰۵/۲۲
    1249
  • ۹۹/۰۵/۱۲
    1248
  • ۹۹/۰۳/۳۱
    1247
  • ۹۹/۰۳/۳۱
    1246
  • ۹۸/۰۱/۱۴
    1246

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روایت» ثبت شده است

شرمنده...

سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۲، ۰۴:۱۴ ب.ظ
هوالشهید:|‌

عادت داشتند با هم بروند منطقه؛ بچه‌های یک روستا بودند.
 فرمانده‌شان که یک سپاهی بود از اهالی همان روستا، شهید شد.
همه‌شان پکر بودند. می‌گفتند شرمشان می‌شود بدون حسن برگردند روستایشان.

همان شب بچه‌ها را برای مأموریت دیگری فرستادند خط.

هیچ کدامشان برنگشتند.


پ.ن:

دیگه شرمنده‌ی اهالی روستایشان نشدند...

  • فانوس