داستانی شدم که پایانش مثل یک عصر جمعه دلگیر است
کفشهایم کجاست؟ میخواهم بی خبر راهی سفر بشوم
مدتی بی بهـــــار طی بکنم دوسه پاییــــز دربــه در بشوم
خسته ام از تو از خودم از ما، ما ضمیـــر بعیــــد زندگی ام
دونفر انفجار جمعیت است پس چه بهتر که یک نفر بشوم
یک نفر در غبـــار سرگردان یک نفــر مثل برگ در طوفان
می روم گم شوم برای خودم کم برای تو دردسر بشوم
حرفهــــای قشنگ پشت سرم آرزوهـــــای مادر و پدرم
حیف خیلی از آن شکسته ترم که عصای غم پدر بشوم
پدرم گفت دوستت دارم پس دعـــا مـــی کنم پدر نشوی
مادرم بیشتر پشیمان که از خدا خواست من پسر بشوم
داستانی شدم که پایانش مثل یک عصر جمعه دلگیر است
نیستـم در حدود حوصله ها پس صلاح است مختصر بشوم
دورها قبر کوچکی دارم بی اتاق و حیاط خلوت نیست
گاه گاهی سری بـزن نگذار با تو از این غریبه تر بشوم
+مهدی فرجی
- ۰ نظر
- ۱۱ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۴۹