نکنه مثل ماجرای کربلا...
چهارشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۲، ۰۷:۱۱ ق.ظ
هوالشهید :|
نزدیک اذان صبح بود.توی جلسه هر طرحی برای تصرف تپه می دادیم به نتیجه نمی رسید.
ابراهیم رفت نزدیک تپه، رو به قبله ایستاد و با صدای بلند اذان گفت.
هر چه گفتیم:"نگو! می زننت!"
فایده ای نداشت.آخرای اذان بود که تیر به گلویش خورد و او را مجروح کرد.
هوا که روشن شد هیجده عراقی به سمت ما آمدند و تسلیم شدند.
- ۱۳ نظر
- ۱۸ دی ۹۲ ، ۰۷:۱۱