بعضی وقت ها
پنجشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۵۱ ب.ظ
هوالکافی :
شعر بعضی وقت ها مانند یک سنگ گران
در گلو می ماند و چون بغض می ماند ، بدان
عشق یک سینه و 72 سر میخواهد
بچه بازیست مگر
عشق جگر میخواهد...
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
- ارديبهشت ۱۴۰۳ (۳)
- مهر ۱۳۹۹ (۱)
- مرداد ۱۳۹۹ (۳)
- خرداد ۱۳۹۹ (۲)
- فروردين ۱۳۹۸ (۱)
- دی ۱۳۹۷ (۶)
- شهریور ۱۳۹۷ (۶)
- مرداد ۱۳۹۷ (۴)
- فروردين ۱۳۹۶ (۱)
- بهمن ۱۳۹۵ (۵)
- آذر ۱۳۹۵ (۸)
- آبان ۱۳۹۵ (۶)
- مهر ۱۳۹۵ (۱۱)
- شهریور ۱۳۹۵ (۷)
- مرداد ۱۳۹۵ (۹)
- تیر ۱۳۹۵ (۹)
- خرداد ۱۳۹۵ (۱۷)
- ارديبهشت ۱۳۹۵ (۱۲)
- فروردين ۱۳۹۵ (۱۵)
- اسفند ۱۳۹۴ (۱۲)
- بهمن ۱۳۹۴ (۱۴)
- دی ۱۳۹۴ (۲۵)
- آذر ۱۳۹۴ (۲۱)
- آبان ۱۳۹۴ (۲۹)
- مهر ۱۳۹۴ (۲۴)
- مرداد ۱۳۹۴ (۱۵)
- تیر ۱۳۹۴ (۳۲)
- خرداد ۱۳۹۴ (۳۱)
- ارديبهشت ۱۳۹۴ (۳۶)
- فروردين ۱۳۹۴ (۱۵)
- اسفند ۱۳۹۳ (۲۰)
- بهمن ۱۳۹۳ (۳۶)
- دی ۱۳۹۳ (۲۹)
- آذر ۱۳۹۳ (۲۹)
- آبان ۱۳۹۳ (۳۲)
- مهر ۱۳۹۳ (۳۵)
- شهریور ۱۳۹۳ (۲۳)
- مرداد ۱۳۹۳ (۵۱)
- تیر ۱۳۹۳ (۳۶)
- خرداد ۱۳۹۳ (۵۲)
- ارديبهشت ۱۳۹۳ (۳۶)
- فروردين ۱۳۹۳ (۵۰)
- اسفند ۱۳۹۲ (۳۷)
- بهمن ۱۳۹۲ (۳۶)
- دی ۱۳۹۲ (۳۱)
- آذر ۱۳۹۲ (۱۸)
- آبان ۱۳۹۲ (۳۲)
- مهر ۱۳۹۲ (۱۹)
- شهریور ۱۳۹۲ (۳۶)
- مرداد ۱۳۹۲ (۲۴)
- تیر ۱۳۹۲ (۳۹)
- خرداد ۱۳۹۲ (۲۸)
- ارديبهشت ۱۳۹۲ (۹)
- فروردين ۱۳۹۲ (۲۲)
- اسفند ۱۳۹۱ (۱۳)
+++
سلام علیکم
وبلاگ خیلی خوبی دارید
بامطالب آموزنده وارزشمند
اجرتان با امام زمان
به ماهم سری بزنید
اگروبلاگم خوب بود لینکم کنید
یاعلی مدد
پاسخ:
سلام
لطف دارید
یاعلی
سلام
لطف دارید
یاعلی
ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی
من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی
پاسخ:
خود تو بگوی
خود تو بگوی
سلام .التماس دعا ...
پاسخ:
سلام
مخلصیم و محتاج
سلام
مخلصیم و محتاج
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب رادزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ماسیب نداشت
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب رادزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ماسیب نداشت
پاسخ:
چه میشد ؟!! :(
چه میشد ؟!! :(
میان این همه
نوشته های مجازی
دلم برای
طعم یک سطر
دست خط واقعی
تنگ شده ست!!!
پاسخ:
کلیک رنجه فرمودید
کلیک رنجه فرمودید