ای شهید تو پلاکت را گم کرده ای ومن هویتم را. میدانی چرا؟! آن زمان که پایمان لغزید دلمان ترسید. آن زمان که دلمان ترسید یادمان لرزید. یاد خاطراتی که شما با دل های نترس و گام هایی استوار به جا گذاشتید. وما چه کردیم در کوچه های زمان که نام شما بر آنها افزون و راه شما بر آنها اندک... خسته ایم از لغزش ها... از تردیدها...خسته ایم.
بیشتر که این سه تا کلمه را با خودم تکرار میکنم احساس میکنم یک جایی پشت این کلمهها باید یک پارادوکس باشد، نه از جنس پارادوکس های شاعرانه، شاید یک چیزی بالاتر..