قضاوت عجولانه ممنوع

دختر کوچولوی ملوس دو تا سیب در دو دست داشت.

در این موقع مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت، "یکی از سیباتو به من میدی؟"

دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید.

سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب. لبخند روی لبان مادرش ماسید.

سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نومید شده است.

امّا، دخترک لحظه‌ای بعد یکی از سیب‌های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت، "بیا مامان این سیب شیرین‌تره!"

مادر خشکش زد.

چه اندیشه‌ای به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه اندیشه بود.
هر قدر باتجربه باشید، در هر مقامی که باشید، هر قدر خود را دانشمند بدانید، قضاوت خود را اندکی به تأخیر اندازید

و بگذارید طرف مقابل شما فرصتی برای توضیح داشته باشد...

روباه و زاغ

ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﯽ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﺯﺍﻍ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﮔﻔﺖ:
ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻧﺘﻦ ﻧﻤﯿﺪﻩ ﺑﺪﻩ ﺑﺮﺍﺕ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺑﮕﯿﺮﻡ!
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺗﺎ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺭﻭ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﺯﺍﻍ
ﺯﺍﻍ ﮔﻔﺖ:ﺍﯾﻦ ﻋﻮﺽ ﺍﻭﻥ ﻗﺎﻟﺐ ﭘﻨﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﺍﺑﺘﺪﺍﯾﯽ ﺍﺯﻡ ﺯﺩﯼ ...

داستان زندگی

هوالکافی:|

داستان زندگی مانند کتابی پر ماجراست

بخاطر برگه ای ، نباید آنرا دور انداخت ...

پ.ن:

آیت الله حق شناس(ره) :

اگر نمازهایتان را در اول وقت بپا دارید، خداى متعال، مشکلات‌لاینحل شما را برطرف می‌کند.

تواضع

هوالکافی:|

شخصی متواضع از کنار جاده ای می گذشت.

شیطان با مشاهده او قصد میکند تا روح او را در اختیار گیرد .

خود را به شکل ملک مقربی دراورد و در برابر مرد ظاهر شد.
گفت: آمده ام به تو کمک کنم.
مرد گفت: باید من را با شخص دیگری اشتباه گرفته باشی ،‌ من در زندگی ام کاری نکرده ام که سزاوار توجه یک فرشته باشم.
و به راه خود ادامه داد، بی آنکه هرگز بداند از چه چیزی گریخته ...